** محمدصالح عزیزمون*** محمدصالح عزیزمون*، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

♥ مطلع عشق ♥

++++ برای عشقم زهره ++++

1391/7/9 18:54
383 بازدید
اشتراک گذاری

بسم رب العشق و العشاق

                          

گذشت 4 سال از زندگی یه آدم چه تفاوت‌هایی رو براش بوجود میاره!؟

یکی 4 سال پیش خردسال بوده، حالا داره میره مدرسه!

یکی دانش‌آموز بوده، حالا شده دانشجو!

یکی بی‌کار بوده، حالا شده کارمند رسمی!

یکی مجرد بوده، حالا شده متأهل!

یکی بچه نداشته! حالا شده بابا!

یکی بچه‌اش مجرد بوده، حالا داماددار شده!

یکی بابا بوده، حالا شده بابابزرگ!

یکی...

توی این دنیا، هر روزش داره یه تغییر برای افراد مختلف بوجود میاد که برای بعضی‌ها یه تغییر خیلی مهمیه. دنیا همش در حال عوض شدن و عوض کردنه! حالا ما هم یکیش، چه فرقی می‌کنه!؟

آدم به این فکر می‌کنه توی این شرایط و اوضاع دنیای هردمبیل (البته نمی‌دونم املاش درسته یا نه!) چه کاریه که ما بیاییم برای هر اتفاقی، یه ثبت خاطره‌ای داشته باشیم. نمی‌خوام خیلی متحجرانه فکر کنم، ولی کار مهمه دیگه‌ای نیست که عقب افتاده باشه؛ ما گیر دادیم به بعض مسائل درجه چندم. خلاصه یادآوری این خاطره‌ها و وقایع، نمی‌دونم چه دردی رو از آدم دوا می‌کنه که ما اینقدر وقتمون رو مشغولش کردیم. زیاد پر حرفی نکنم که باس بگم که دست به نوشتن و کلام به زبون گفتنم زیاد تعریفی نداره. فقط با این جمله تموم کنم که ما، حساب کتاب همه چی از دستمون در رفته و الکی داریم عمر تلف می کنیم، حالا بیاییم و این وقایع رو هم توی زندگی بی‌حساب و کتابمون لحاظ کنیم. در مورد خودم باید بگم که بعد چهار سال:

یکی بیست و دوسالش شد پنجاه سال!!!

           

آره درست خوندی همراه و همرازم. من بعد از چهار سال زندگی با شما از بیست و دوسالگی رسیدم به پنجاه سالگی!

میدونین چه جوری!؟

اول بگم که ابتدای کار داشتم شوخی می‌کردم که غافلگیرتون کنم!!!! توی زندگی بعض آدما یه چیزایی هست که بهش  میگن نقاط قوت آدم. از خودم که چیزی نداشتم ولی با جرأت می‌تونم بگم که خدایی داشتم که همیشه (که نه! خیلی اوقات هم که نه! ولی زیاد می‌شد) اونو در کنارم می‌دیدم. می‌گن خدا دوست داره که به بهانه‌های مختلف با بنده‌هاش عشق بازی کنه و به اونا حال بده. می‌گن که خدا دنبال بهانه‌ست که به بنده‌هاش ثواب بده. یادمه یه روزایی توی دعاهام و خواسته‌هام از خدا می‌خواستم که خیر دنیا و آخرت رو بهم بده. می‌خواستم که بهترین‌ها رو بهم بده و منو به کمال برسونه و ... کمال رسیدن کجا و منه نیم وجبی کجا! (اینو به خودم می‌گفتم توی او موقع‌ها)

گذشت و گذشت که بهمون فهمونده شد مطلبی!!!

می‌گن یکی یه چله می‌گیره که از فلان بانک اون جایزه ویژه‌ش رو برنده شه. نیمه‌های شب بلند می‌شد و به راز و نیاز می‌گذروند که خدایا منو برنده او جایزه کن. چله‌اش که تموم می‌شه توی همون لحظات سحری یه ندایی بهش می‌رسه که: بابا تو کشتی ما رو چهل شبه و دست از سر ما برنمی‌داری! خب برو یه حساب باز کن. بعد بیا، راجع بهش با هم حرف می‌زنیم!!!

قصه مابود. بعد یه مدت انگار بهمون گفتن که بابا یه پرنده با یه بال تا لب دیوار هم نمی‌پره! برو بال بگیر بیا تا بتونی پرواز کنی. ما رو می‌گی توی این اوضاع قاراش‌میش، بال از کجا گیر بیاریم. مگه تو این دوره زمونه بال درست و حسابی پیدا می‌شه. گفتم بی‌خیال؛ من اهلش نیستم. از طرف دیگه هم دیدم که نمی‌شه همین‌جوری قضیه رو بی‌خیال گذاشت زمین. قافله عمر داشت می‌رفت که می‌رفت. بهترین کار رو دیدم که از همون کسی بگیرم که خودش هواش رو توی دلم گذاشت. خیلی ازش خواستم، اما به دلایلی که انگار فقط خودش می‌دونه نمی‌شد. تا اینکه گفتم یه کاری کنم که خیالم راحت باشه که، نه نمی‌شنوم. رفتم و مهمونش شدم و توی خونه خودش حین احوال پرسی، که می‌گن دعا مستجابه، گفتم؛ و همونجا گرفتم که به زودی درست می‌شه. با خیالی راحت از مهمونیش برگشتم و پیگیر قضیه شدم که شد ...

تصمیمم بر این بود که فقط ازدواج کنم. حالا با کیش زیاد فرق نمی‌کرد. هر کی بود. فقط مارو به کمال برسونه. غافل از این که تو اون مهمونی چه برنامه‌ها برام ریخته شده. انگار صابخونه خودش اومده و کارهاش گذاشته رو زمین و کار ما یکی رو پیگیری می‌کنه.

پسر جون کجای قصه‌ای. هرکی چیه!؟ یکی رو گذاشتم کنار برات (به قول معروف:مامان). چی واس خودت فکر می‌کنی!؟

یادمه که دفعه اول زنگ زدیم و گفتن که ما تا دختر بزرگمون نره اون یکی رو نمی... ، گفتم مثل این که نباید ناامید شد و باس دنبال موارد دیگر گشت. تو همین هپریات بودیم که هاتف ندایی داد که مرد حسابی حالا به انتخاب ما شک میکنی؟!!!!

اونجا بود که بهم ثابت شد که عزیزترین فرد تون این دنیا و او دنیا و همه دنیا ها فقط یکیه.

خدا

بهش گفتم این که می‌گن به کمال می‌رسن یعنی چی؟ گفت یعنی بیایی پیش خودم.

گفتم چه جوری باس بیام پیشت؟ گفت برو زن بگیر تا بتونی بیایی پیشم.

گفتم محدودیت که نداره؟ هرچی بود مشکل نداره؟ گفت اینجوری هرجا بخواهی بری مشکل نداره؛ فقط اینجا نمیایی.

گفتم پس چکار کنم؟ گفت میری توی یه صندوقچه قدیمی که متعلق به سنت مصطفی‌(صلی الله علیه و آله)ست، تو یه صدف یه اصلش رو برات کنار گذاشتم. ورمی‌داری میری  پیش فاطمه (عصمت الله الکبری، سلام الله علیه) اجازه و مهر تأیید می‌گری، برگ خروجت رو هم می‌دی علی(عیله السلام) امضا کنه و می‌ری سر خونه زندگیت. مابقیه قصه رو هم که یاورمون توضیح داده.(پست پایین)

اما اول کار گفتم بعد چهار سال شدم پنجاه ساله!      عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

یعنی این!‌ یعنی این! یعنی اینکه خدا بخواد یکی رو بزرگ کنه و بالا ببره بهش نمی‌گه از پله ها بیا بالا. یه آسانسور برج میلادی براش درست می‌کنه و می‌گه سوار شو دو دقیقه دیگه بالا باش.

از همه این مطالب که بگذریم واقعاً ‌نمی‌دونم تاوان و جزای کدوم کارم رو خدا جوری داد که هنوز خودمو لایقش نمی‌دونم. حالا می‌فهمم که چرا وقتایی که به خانوم زهرا (عصمت الله الکبری، سلام الله علیه) متوسل می‌شم، بیشتر آروم می‌شم و بیشتر جواب می‌گیرم. نمی‌دونم بگم خوش به حال خانوما که هم نوع حضرت زهرا (عصمت الله الکبری، سلام الله علیه) هستن؛ یا خوش به حال آقایون که بهشون همدمی از نوع حضرت زهرا (عصمت الله الکبری، سلام الله علیه) میدن. فقط می‌تونم بگم خوش به حال بشر، که خدایی داره که یه این چنین همدمی بهشون می‌ده.

همدمی که یه آدم بیست و دوساله رو بعد چهار سال بکنه بیست و شش ساله دنیایی و پنچاه ساله روحانی!!!

چهارمین سالگرد بهم رسیدنمون مبارک

دوست دارم زهره‌ام.........................................

   

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان نفس طلایی
9 مهر 91 14:34
سلام وبلاگتون مبارک ... گویا شما وب ما رو قبلا می شناختین و ما تازه با وب شما اشنا شدیم ... در رابطه با پیمودن این همه راه با سن کم باهاتون موافقم ما هم چهارساله راه زیادی رو رفتیم ... خدا مراقب همه ی 4 ساله ها باشه
یاورت
9 مهر 91 14:35
سلام نازنینم تو واقعا عشقی امروز صبح وقتی دیدمش کلی ذوق کردم،آخه کی نوشتی؟؟؟ امیدوارم که امروز سرکار خیلی بهت سخت نگذشته باشه بابت کم خوابی خدا حفظت کنه برام عزیزززم..................
فرشته
9 مهر 91 19:11
سلام زهره جان خیلی خوشحال شدم که باشما آشنا شدم قالب وبت قشنگه مبارک باشه
فاطمه سادات
10 مهر 91 18:26
وبلاگتون مبارکه... خوشبخت باشید
یک طلبه
10 مهر 91 22:52
سلام.چقدر قشنگ بود.خدا بهترین حافظه اگه ما دخیلش کنیم... خیلی مبارک باشه...